
ابن یمین
شمارهٔ ۲۴۴
۱
گر دلی بودی مرا در طالع و فرمان من
کی زجانان آمدی چندین ستم بر جان من
۲
از خیال لعل او یکبوسه بربودم بخواب
هست ذوق آن هنوزم در بن دندان من
۳
یوسف جانم چو در چاه زنخدانش فتاد
گفت رضوان رشک دارد بر من و زندان من
۴
هست در زلف پریشانش دلم مجموع از آنک
نسبتی دارد بکار بیسر و سامان من
۵
در میان عاشقان جادوی چشم مست او
کفر پیدا کرد و پنهان میبرد ایمان من
۶
داغ هجر آن پری پیکر مرا کشتی بدرد
گر نبودی از امید وصل او درمان من
۷
خوشترم آید ز عیدی کان کمان ابروم گفت
تا کی ای ابن یمین خواهی شدن قربان من
نظرات