ابن یمین

ابن یمین

شمارهٔ ۲۵۰

۱

ای بخوبی رخ تو برده ز خورشید گرو

گشته طاق خم ابروی تو جفت مه نو

۲

که شب از روز شناسد بیقین گر نبود

طره و چهره تو مایه ده ظلمت وضو

۳

گر چو پروانه ز غم سوخت رقیبت چه غم است

چون زمن شمع رخت باز نگیرد پرتو

۴

گو مکن شور و مکن کوه بتلخی فرهاد

که رسیدست بکام از لب شیرین خسرو

۵

نه سرشکی تو که در چشم من آئی و روی

مردم چشم منی از نظرم دور مرو

۶

گفتمش سینه چو گندم ز غمت بشکافم

گفت کز ماش بگوئید که بر ما بدو جو

۷

دانه مهر تو کشت ابن یمین در دل تنگ

و آبش از دیده همیداد غم آمد بد رو

تصاویر و صوت

نظرات