ابن یمین

ابن یمین

شمارهٔ ۲۵۳

۱

بکمند تابدارت که مهست در خم او

به بنفشه عذارت که گلست همدم او

۲

بدو چشم اهوانش که دو مست شیر گیرند

که توان گرفت و نتوان کم جان خود کم او

۳

من و درد عشق جانان ز کسی دوا نجویم

بهزار شادمانی ندهم دمی غم او

۴

عرق سمن نسیمش که فراز لاله بینی

ز گل چمن نگوئی و ز زلف شبنم او

۵

بدو جزع آبدارم گهر آورند بیرون

لب چون نگین لعلش دهن چو خاتم او

۶

دل ریش بنده ایرا بنوازشی دوا کن

که بلب رسید جانم بامید مرهم او

۷

پسر یمین چگوید که ره جنون نپوید

چو فتاد در سلاسل ز دو زلف پر خم او

تصاویر و صوت

نظرات