ابن یمین

ابن یمین

شمارهٔ ۲۹۳

۱

بنمای رخ ببنده که شمس و قمر توئی

بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی

۲

فرماندهی بمصر دلم در نیامدست

هرگز عزیزتر ز تو یوسف مگر توئی

۳

بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک

بر هر چه افکنم نظر ا ندر نظر توئی

۴

ماند سهی بقامت و خورشید با رخت

لیکن زهر دو خوشتر و هم خوبتر توئی

۵

خورشید با کلاه و مهی با کمر که دید

خورشید با کلاه و مهی با کمر توئی

۶

بودم گمان که خوش پسری خون بریزدم

اکنون یقین شدست که آنخوش پسر توئی

۷

چون عاقبت بدست بتی کشته میشوم

جان در میان نهیم بشکرانه گر توئی

۸

تیر و کمان غمزه و ابروی تو چو دید

با دل بگفت ابن یمین را سپر توئی

تصاویر و صوت

نظرات