
ابن یمین
شمارهٔ ۲۹۹
۱
تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی
صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
۲
نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک
رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
۳
نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را
دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
۴
ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر
تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
۵
غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار
تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی
۶
ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی
طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی
۷
گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا
گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی
۸
یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور
خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی
۹
عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند
تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی
نظرات