
ابن یمین
شمارهٔ ۴۶
۱
دلا بدست گرفتی می این چه دستانست
نه می گلست و نه طبعت هزار دستانست
۲
ز خوی دختر رز عفت و صلاح مجوی
که رو شناس خرابات و یار مستانست
۳
بدستکاری فعلش در اوفتد از پای
هر آنکه سرکش و پر دل چو پور دستانست
۴
کجا بخانه نشیند مگر بود محبوس
کسی که پرورش او بباغ و بستانست
۵
گرت قراضه زر بر کفست همچون گل
ز نور عارض او مجلست گلستانست
۶
و گر چو سرو تهیدست میروی بر او
مرو که او متنفر ز تنگدستانست
۷
شگفتم آید از آنکس که داد گوهر عقل
بمهر آنکه نه اندر خور شبستانست
۸
ز جام عشق طلب کن شراب جانپرور
که خون دختر رز بهر می پرستانست
۹
بشوی دست ز خویش و بس آنگه از می عشق
بسان ابن یمین مست شو که مستانست
نظرات