ابن یمین

ابن یمین

شمارهٔ ۹۴

۱

آن ترک یغمائی نگر دلها بیغما میبرد

آن زلف بی آرام بین کآرام جانها میبرد

۲

هر صبحدم باد صبا از زلف مشک افشان او

آرد نسیمی سوی ما هوش از دل ما میبرد

۳

بادی که وقت صبحدم از خاک کویش میوزد

حقا که در جانپروری آب مسیحا میبرد

۴

از خواب مستی صبحدم چون سر بر آرد ماه من

خورشید تابان از رخش نور مصفا میبرد

۵

معشوق سیم اندام من در دل ندارد جز جفا

لیکن دل عشاق را اندیشه صد جا میبرد

۶

چشم وی از هر گوشه ئی صد دل بردرد لحظه ئی

چشم بد از وی دور باد الحق که زیبا میبرد

۷

تا کی ببازار غمش نقد روان گردد زیان

زینسان که با زلفش دلم دستی بسودا میبرد

۸

گفتی مرو اندر پی اش کو هست بس نامهربان

ای بیخبر آخر ببین من میروم یا میبرد

۹

گفتم بدو کابن یمین جان تحفه میارد بتو

خندید و گفت از بیخودی قطره بدریا میبرد

تصاویر و صوت

دیوان اشعار ابن یمین فریومدی - تصویر ۲۸۲

نظرات