
ابن یمین
شمارهٔ ۴٠٠
۱
شهریارا آن شنیدستی که روزی در شکار
شاه کسری کرد سوی پیر دهقانی گذر
۲
پیر دهقان جوزبن میکشت با او گفت شاه
نیستی گوئی بتحقیق از فلاحت با خبر
۳
جوزبن گویند نارد کمتر از سی سال بار
تو کجا یابی از و بر، روزگار خود مبر
۴
گفت ما خوردیم بر از کشته های دیگران
هر که آید گو بری از کشته های ما بخور
۵
شاهرا از وی خوش آمد اینسخن گفتا که زه
یکهزار از بهر وی گنجور شه بشمرد زر
۶
پیر گفت ار کشت غیری بر بسی سال آورد
کشت من باری بیکروز آمد ایخسرو ببر
۷
شاه کسری بهر تحسین بار دیگر گفت زه
خازنش چون بار اول داد زر بار دگر
۸
من کنون ز آن پیر دهقان هیچ کمتر نیستم
صد ره از کسری تو خود هستی برتبت بیشتر
۹
کردهای شعر مرا صد بار تحسین و نشد
یک ره احسان همره تحسینت ای جمشید فر
۱۰
کی توانم کرد حمل اینحال بر تقصیر شاه
طالع بد حال من شد موجب حرمان مگر
نظرات