
ابن یمین
شمارهٔ ۴٠٧
۱
بتجرید در شهر من شهره ام
چه گفتم خود از من بود شهره شهر
۲
چو عیسی نخواهم زن ار فی المثل
بخواهد ز من نیم خرمهره مهر
۳
گرم زهره بوسی بمنت دهد
مرا آید آن از لب زهره زهر
۴
نجویم بکس التجا جز بحق
ورم خون بریزد بصد دهره دهر
۵
پدر که جان عزیزش بلب رسید چه گفت
یکی نصیحت من گوش کن تو جان پدر
۶
اگر چه دوست عزیزست راز خود مگشای
که دوست نیز بگوید بدوستان دگر
نظرات