
ابن یمین
شمارهٔ ٧۴٨
۱
پدر که رحمت حق بر روان پاکش باد
ز من دریغ نمیداشت پند پیرانه
۲
چه گفت گفت که جان پدر نصیحت من
اگر قبول کنی اینت پند فرزانه
۳
تو باز سدره نشینی فلک نشیمن تست
چرا چوکوف کنی آشیان بویرانه
۴
مکن مقام درینخانه ایعزیز پدر
گرت که یوسف مصری شدست همخانه
۵
مباش غره بمهر سپهر دون پرور
که پای دام کشیدست بر سر دانه
۶
هر آن طلسم که بستند عاقلان بر هم
بسنگ تفرقه بشکست چرخ دیوانه
۷
در آن نفس که طریق حیات بسته شود
گشایشیت نباشد ز خویش و بیگانه
۸
پس از تو ابن یمین چون فسانه خواهد ماند
به گوش تاز تو نیکی بماند افسانه
نظرات