
ابن یمین
شمارهٔ ٨٠٢
۱
ای صاحبی که یابد از لطف دلگشایت
محبوس چاه محنت از بند غم رهائی
۲
گر پرتوی ز رایت بر خاک تیره افتد
هر ذره آفتابی گردد بروشنائی
۳
آنم که فکر بکرم با زیور مدیحت
مشهور عالمی شد در حسن و دلربائی
۴
پیوسته ام بمهرت وز دیگران گسسته
در دیده خاک پایت کرده بتوتیائی
۵
گفتم بصیقل لطف آئینه دلم را
روزی بشادکامی از زنگ غم زدائی
۶
زان پس که چند گاهی بودم بر تو گفتی
در حضرتت بخوانم اصغا اگر نمائی
۷
گر هرگزم نبینی در خاطرت نیایم
وانگه که پیشت آیم گوئی فلان کجائی
۸
هرگز مباد بندی بر کارت اوفتاده
از کارم ار چه بندی هرگز نمیگشائی
نظرات