امامی هروی

امامی هروی

شمارهٔ ۹

۱

مرا که گفت که دل بگسل از دیار و زیار

که باد صبح امیدش چو روز من شب تار

۲

دلم بحکم که برتافت مهر از آن سر زلف

کز او شدست پراکنده عقل را سر و کار

۳

روانم ارچه جدا ماند از آن دو نرگس شوخ

که مست باده ی سحرند در میان خمار

۴

به بی قرار دو زلف و بدلفریب دو چشم

مرا شکسته ی غم کرد یار خسته زار

۵

بماند با من از آن هر دو دلفریب فریب

زمن ببرد بدان هر دو بی قرار قرار

۶

فروغ آن لب لعل و خیال آن خط سبز

که آتش دل صبرند و خار چشم وقار

۷

گهی زبون زبونم کنند با غم عشق

گهی اسیر اسیرم کنند بی رخ یار

۸

امامیا چو نگارت مرا ز دست بداد

تو دست و چهره همی کن بخون دیده نگار

تصاویر و صوت

نظرات