
عراقی
غزل شمارهٔ ۱۸۱
۱
با من دلشده گر یار نسازد چه کنم؟
دل غمگین مرا گر ننوازد چه کنم؟
۲
بر من آن است که با فرقت او میسازم
وصلش ار با من بیچاره نسازد چه کنم؟
۳
جانم از آتش غم سوخت، نگویید آخر
تا غمش یک نفسم جان نگدازد چه کنم؟
۴
خود گرفتم که سر اندر ره عشقش بازم
با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟
۵
یاد ناورد ز من هیچ و نپرسید مرا
باز یک بارگیم پست نسازد چه کنم؟
۶
چند گویند مرا: صبر کن از لشکر غم؟
بر من از گوشهٔ ناگاه بتازد چه کنم؟
۷
من بدان فخر کنم کز غم او کشته شوم
گر عراقی به چنین فخر ننازد چه کنم؟
تصاویر و صوت

نظرات