
عراقی
غزل شمارهٔ ۲۵۸
۱
نگارا، کی بود کامیدواری
بیابد بر در وصل تو باری؟
۲
چه خوش باشد که بعد از ناامیدی
به کام دل رسد امیدواری
۳
بده کام دلم مگذار جانا
که دشمنکام گردد دوستداری
۴
دلی دارم گرفتار غم تو
ندارد جز غم تو غمگساری
۵
چنان خو کرد با دل غم، که گویی
بجز غم خوردن او را نیست کاری
۶
بیا، ای یار و دل را یاریی کن
که بیچاره ندارد جز تو یاری
۷
به غم شادم از آن، کاندر فراقت
ندارم از تو جز غم یادگاری
۸
چه خوش باشد که جان من برآید
ز محنت وارهم یک باره، باری
۹
عراقی را ز غم جان بر لب آمد
چه میخواهد غمت از دل فگاری؟
تصاویر و صوت

نظرات
آرش گل محمدی