
عراقی
غزل شمارهٔ ۲۹۹
۱
همی گردم به گرد هر سرایی
نمییابم نشان دوست جایی
۲
وگر یابم دمی بوی وصالش
نیابم نیز آن دم را بقایی
۳
وگر یک دم به وصلش خوش برآرم
گمارد در نفس بر من بلایی
۴
وگر از عشق جانم بر لب آید
نگوید: چون شد آخر مبتلایی؟
۵
چنان تنگ آمدم از غم که در وی
نیابی خوشدلی را جایگایی
۶
عجب زین محنت و رنج فراوان
که چون میباشد اندر تنگنایی؟
۷
ازین دریای بیپایان خون خوار
برون شد کی توان بیآشنایی؟
۸
مشامم تا ازو بویی نیابد
نیابد جان بیمارم شفایی
۹
مرا یاری است، گر خونم بریزد
نیارم خواست از وی خون بهایی
۱۰
غمش گوید مرا: جان در میان نه
ازین خوشتر شنیدی ماجرایی؟
تصاویر و صوت

نظرات