
امیرعلیشیر نوایی
شمارهٔ ۲۳۷ - تتبع شیخ کمال
۱
گفت راهم را بروب آن سیمبر گفتم به چشم
گفت دیگر ره بزن آبش دگر گفتم به چشم
۲
گفت اگر روزی ز زلف دور ماندی و جدا
گریه میکن ز اول شب تا سحر گفتم به چشم
۳
گفت اگر بر یاد لعلم باده گلگون خوری
کاسهها پر ساز از خون جگر گفتم به چشم
۴
گفت اگر خواهی به رویم چشم خود روشن کنی
از همه خوبان بکن قطع نظر گفتم به چشم
۵
گفت اگر یابد ز شام هجر چشمت تیرگی
ساز از شمع رخم نور بصر گفتم به چشم
۶
گفت با چشمت بگو کز خاک ره توسنم
نور یابد سرمه را منت مبر گفتم به چشم
۷
گفت فانی چونکه اهل عشق سوی مهوشان
بنگرند آن دم تو سوی ما نگر گفتم به چشم
نظرات