
فصیحی هروی
شمارهٔ ۹
۱
جنونی کو که سرگردان کنم در دیده طوفان را
ز برق کبریای اشک سوزم طور مژگان را
۲
گرفتم سرمه از خاک ره نازی که میبینم
عیان در گردن بیداد او خون شهیدان را
۳
پرستار سر زلفی شدم وز شرم میسوزم
که نشتر زار کردم از حسد رگهای ایمان را
۴
پریشانی مرا افزاید از جمعیت خاطر
چو از شیرازه بند شانه آن زلف پریشان را
۵
به هم دیریست تا کردند دیر و کعبه صلح کل
ندانم چیست باعث کینه گبر و مسلمان را
۶
بخیلی نیست آیین محبت لیکن از غیرت
درون جان کنم از سینه پنهان داغ حرمان را
۷
نمیدانم فصیحی چون به هوش خویش باز آید
کسی کز دست حسن آراست آن صفهای مژگان را
نظرات