
قاسم انوار
بخش ۱۲ - حکایت
۱
خارپشتی بد میان کوهسار
خویشتن را کرده پنهان زیر خار
۲
در گریبان برده سر فارغ ز خلق
هم ز خارخویش خود را کرده دلق
۳
در میان سنگلاخی تشنه لب
وز کمال تشنگی در عین تب
۴
رو به جائع میان کوه و دشت
از برای طعمه ای میک رد گشت
۵
میدوید از حیله هر سو جانور
ناگهش بر خار پشت آمد گذر
۶
بر سرش کرد از حیل بولی روان
خار پشتک را بباران شد گمان
۷
خسته را از تشنگی لب خشک بود
بهر باران سر برون آورد زود
۸
جنبشش را دید روبه،شاد شد
در زمانش طعمه کرد،آزاد شد
۹
خویشتن بنمود جان بر باد داد
از طریق خودنمائی، داد! داد!
۱۰
خودنمایی کار مرد راه نیست
خودنما از درد دین آگاه نیست
نظرات