
قاسم انوار
بخش ۱۶ - حکایت
۱
عارفی خوش گفت با مردی بخیل:
ای بدست ناجوانمردی ذلیل
۲
تا بخیلی چون زنان بی زهره ای
دایم از وصل خدا بی بهره ای
۳
وصل او در بذل جانست، ای علیل
دور ازین دولت بود مرد بخیل
۴
چون ز دستت بر نیاید نان دهی
پای بر سر همچو مردان کی نهی؟
۵
ای دل، از هستی بجان جویای او
«لن تنالوا البر حتی تنفقوا»
۶
روزی از بخلت نمی گردد زیاد
جان مکن در بخل چندینی زیاد
نظرات