
قاسم انوار
شمارهٔ ۱۲۱
۱
بگوش سرو چه گفتی؟ که پای کوبانست
بگوش عقل چه گفتی، که مست و حیرانست
۲
مرا مگوی که: آهسته باش و دم درکش
فغان من همه زان چشم مست فتانست
۳
بیا بکوی خرابات عشق، تا بینی
ز شام تا بسحر نعرهای مستانست
۴
دگر بما ز جفاهای یار قصه مگوی
که خلق او همه لطفست و عین احسانست
۵
هنوز فکر سر و جان خویشتن داری
ز کوی عشق گذر کن، که جای شیرانست
۶
بیا بمجلس عشاق بی نقاب، ای دوست
از آن که روی تو شمعست و عقل پروانست
۷
چو مرگ هیچ کسی را امان نخواهد داد
خنک کسی که دلش با حریف و پیمانست
۸
مرو بپیرو دیوان، که راه تاریکست
بیا، که عشق خدا خاتم سلیمانست
۹
بخرقه خلق و روی زرد ما منگر
کمینه جرعه ما قلزمست و عمانست
۱۰
ربود جان و دل عاشقان مسکین را
ترا که سرمه بچشمست و زلف در شانست
۱۱
قلم برندی قاسم زدند روز ازل
بیا بگو: بقلم رفته را چه درمانست؟
نظرات