
قاسم انوار
شمارهٔ ۱۴۳
۱
عرصه عالم بما پیداست، ما پیدا بدوست
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
۲
مست دیدارند ذرات جهان بر طور عشق
در دل هر ذره ای صد آتش از سودای اوست
۳
حسن عالم گیر او هرجا بنوعی جلوه کرد
این یکی گوید: حبیبی و آن دگر گوید که: دوست
۴
ناصحا، زین بیشتر بدخو و بدگویی مکن
آبروی ما نریزی، آبرو نه آب جوست
۵
عاشقی و زاهدی با هم نمی آیند راست
شاهدی و عاشقی افسانه سنگ و سبوست
۶
عشق ما را کرد خالی، خود بجای ما نشست
پر شدیم از عشق حق، نه مغز ماند این جا، نه پوست
۷
قاسمی، از چرخ و ارکان گر شکایت می کنی
چرخ و ارکان عاجزانند، این شکایت ها ازوست
نظرات