
قاسم انوار
شمارهٔ ۱۸۵
۱
دل را ز جان گزیر وز جانان گزیر نیست
غیر از هوای دوست نصیر و ظهیر نیست
۲
صوفی، که لاف نور کرامات میزند
تا مست نور یار نشد مستنیر نیست
۳
اسرار دوست را نشناسد بهیچ حال
جانی که همچو آینه روشن ضمیر نیست
۴
واعظ، برو حکایت تقلید را بمان
افسانه پیش اهل دلان دلپذیر نیست
۵
چشمی که روی دوست نبیند بهیچ حال
او مظهر تجلی اسم بصیر نیست
۶
هرگز بجذب خاطر تو میل ما نشد
رو، رو، که باز ساعد شه موش گیر نیست
۷
جان نصرت از تو خواهد و حیران تست عقل
دل را بجز ولای تو نعم النصیر نیست
۸
یک دم بکوی ما بگذشتی و سالهاست
در هیچ گوشه نیست که بوی عبیر نیست
۹
قاسم بر آستان جلالت نهاده سر
جز خاک آستان تو جان را مصیر نیست
نظرات