
قاسم انوار
شمارهٔ ۲۳۵
۱
ابر سودای تو آن لحظه که توفان بارد
دل دیوانه ما جان بجوی نشمارد
۲
تخم سودای تو در بهر یقین افشاندم
دل شناسد که: ازین بحر چه بر می دارد؟
۳
زاهد از شیوه تقلید درین مزرع عمر
من ندانم چه درودست و چها می کارد؟
۴
واعظ از مستی عشاق ندارد خبری
در چنین معصره ای غوره چه می افشارد؟
۵
باد می آید و از کوی تو دارد خبری
دل و جانها همه خون، تا چه خبر می آرد؟
۶
دل ما را بصفا وصل تو جان می بخشد
جان مارا بجفا هجر تو می آزارد
۷
قاسمی، هر که دراین کوچه در آمد سر باخت
غیر آن زاهد ترسیده که سر می خارد
نظرات