
قاسم انوار
شمارهٔ ۳۹۰
۱
فکر عقل از حد گذشت ای عشق، آتش برفروز
هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز
۲
با وجود آنکه دریا جرعه جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز
۳
با خیال زلف و رویت مست و حیران ماندهام
هیچ میپرسی که چون میآوری شبها به روز؟
۴
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
۵
زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش
گرچه داند عقل کان رعنا نمیداند رموز
۶
عزت هر کس به قدر همت والای اوست
زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز
۷
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز
نظرات