قاسم انوار

قاسم انوار

شمارهٔ ۴۲۵

۱

طلب‌کاری ز حد بگذشت و ما محروم و نامحرم

دریغ این جان محروم از جراحت‌های بی‌مرهم!

۲

دلم از غم به جان آمد، ندانم تا چه سان آمد؟

مگر از آسمان آمد به بام من نشان غم

۳

چنان در یار حیرانم که کفر اوست ایمانم

چو من خود را نمی‌دانم، چه جای عالم و آدم؟

۴

بیا، ای ساقی جان‌ها، بیار آن باده حمرا

تویی درمان مخموران، به دست تست جام جم

۵

تو نور چشم اعیانی، که جان‌ها از تو می‌نازند

تو جان جمله دل‌هایی، دل و جان همه عالم

۶

به کویت آمدم افتان و خیزان بهر دیداری

امید جان به لطف تست، اگر بیش آمدم، گر کم

۷

ز سر حسن تو قاسم سخن بسیار گفت، اما

دریغا! عمر آخر شد، حکایت همچنان مبهم

تصاویر و صوت

نظرات