
قاسم انوار
شمارهٔ ۴۸۹
۱
بر سر راهم بدید و گفت: «هی سن کیم سن؟»
گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن
۲
بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت
خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن
۳
هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست
هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن
۴
گر نمیدانی که سر عاشقی چهبود؟ بدان:
مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن
۵
غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت
چاره دل را نمیدانم، زهی بیچاره من!
۶
ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان
یا از آن خم مصفا، یا از آن دردی دن
۷
تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان
از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن
۸
جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق
واستان از ساقی جان بادههای ذوالمنن
۹
قاسمی، چون شیوهٔ مردان حق راه فناست
فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن
نظرات