
قاسم انوار
شمارهٔ ۵۳۸
۱
مرا از زخم شمشیرت نمی شاید حذر کردن
بپیش زخم شمشیر تو باید جان سپرکردن
۲
اگرچه سر نهم بر خاک پیش رهروان تو
ولی با منکران ره نخواهم سربسر کردن
۳
نگویم از دل و از جان بپیش روی آن جانان
که عاشق را نمی شاید حدیث مختصر کردن
۴
بسر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم
میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر کردن
۵
بپیش شمع رخسارت چو پروانه برقص آیم
ببازم جان شیرین را، توانم این قدر کردن
۶
نشان عاشقی چبود؟ اگر دانی یقین دانی
وداع جان و دل گفتن، بترک پا و سر کردن
۷
وداع آرزوها کن، پس آنگه رو سوی ما کن
ز شهر تن بملک جان اگر خواهی سفر کردن
۸
جوانمردی چه میباشد؟ بآیین طلب کاران
درخت باغ عرفان را بحکمت بارور کردن
۹
اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چبود؟
به یک دم ملک هستی را همه زیر و زبر کردن
نظرات