
قاسم انوار
شمارهٔ ۶۴۳
۱
سخنی میرود، ای دوست، مسلم سخنی
که ز دستم ندهی، زانکه نیابی چو منی
۲
قصه روی تو داریم، به هر جای که هست
سخن از روی تو گوییم به وجه حسنی
۳
گر مرا در چمن وصل تو باری باشد
خرم آراسته باغی و مبارک وطنی!
۴
دردمندان جهان خسته و نالان گشتند
چون که از درد تو گفتیم به هر انجمنی
۵
جمله دریای جهان گشتم و دیدم صد بار
همچو در ثمین نیست به بحر عدنی
۶
زاهد و واعظ این شهر بحقبق ماندند
پیش بلبل چه بود قصه زاغ و زغنی؟
۷
عاقبت از رخ او زنده جاویدان شد
هر که را تازه گلی هست به طرف چمنی
۸
دل ما خسته و حیران شده کان یار کجاست؟
تا بدریم بر یوسف خود پیرهنی
۹
قاسم از هجر تو سر گشته جاویدان شد
میزند بر سر و بر سینه که: ای وا بمنی!
نظرات