
قاسم انوار
شمارهٔ ۶۵۳
۱
تو جام جمی، اما در جام نمیدانی
این رمز نمی بینی، این قصه نمیخوانی
۲
هرگز نبود دل را ذوق سر و سامانی
زان ذوق که من دیدم در بی سر و سامانی
۳
هرچند که یک ذره خالی ز خدا نبود
لیکن چه زند موری با فر سلیمانی؟
۴
بی روی نگار من، وان باغ و بهار من
ای نور، تو تاریکی، ای روضه، تو زندانی
۵
زان پیش که مرگ آید جامی دو بدست آور
چون فوت شود فرصت، چه سود پشیمانی؟
۶
ای عشق، تو درمانی هم راهبر جانی
ای چهره، تو تابانی، ای زلف پریشانی
۷
با این همه خوبیها جان از تو توان بردن
نتوان ز تو جان بردن، الا بگران جانی
۸
در عشق و هوای او با جور و جفا خو کن
هرگز نتوان رفتن این راه بآسانی
۹
قاسم، ره عرفان رو تا هر طرفی بینی
صد کوس اناالحقی صد نعره «سبحانی »
نظرات