
قاسم انوار
شمارهٔ ۸۴
۱
دیده ام تا بر رخ آن گل عذار افتاده است
اشک سرخم بر رخ زرد آشکار افتاده است
۲
هر کسی را اختیاری هست در عالم، مرا
عشق او بر هر دو عالم اختیار افتاده است
۳
مست و حیران و خرابم از کمال حسن یار
تا دو چشم نرگسینش در خمار افتاده است
۴
گفتمش: عمر عزیز، آخر خرابم از غمت
ز آتش عشق توام جان در شرار افتاده است
۵
از کمال کبریا محبوب سویم ننگریست
گفت: ما را چون تو هر جا صد هزار افتاده است
۶
گفتم : آخر جز پریشانی ندارم هیچ کار
تا مرا با زلف مشکین تو کار افتاده است
۷
گفت: قاسم، بر سر خاک مذلت پیش من
چون تو بسیاری پریشان روزگار افتاده است
نظرات