
قاسم انوار
شمارهٔ ۸۹
۱
شفای جان مرا چیست؟ کز من آزردست
کنون که خون دلم ریخت، جان و دل بر دست
۲
فغان من همه زآنست کآن حبیب قلوب
هزار پرده درید و هنوز در پردست
۳
بگو بفاضل عالی جناب، مفتی شهر
چه سود لقلقهای زبان؟ چو دل مردست
۴
عظم مست و خرابم، ندانم: ایساقی
که جام باده من جنس صاف یا دردست؟
۵
ز ابر علم تقلید برف میبارد
از آن سبب نفس زاهدان چنین سردست
۶
بجان و دل نفسش را قبول باید کرد
کسی که در ره تحقیق گرم و دل سردست
۷
بساز، قاسم بیچاره، با جفای حبیب
که جان و دل ببلاهای عشق پروردست
نظرات