
قصاب کاشانی
شمارهٔ ۱۱۸
۱
تا دست شانه در شکن زلف یار بود
روزم ز رشگ تیره چو شبهای تار بود
۲
گردیده سرخ هر مژه ما ز خون دل
پیوسته دست و دیده ما در نگار بود
۳
وحشت تمام رفت ز یاد غزالها
هرگاه در سر تو هوای شکار بود
۴
آرام رسم کشته شمشیر ناز نیست
گر تن قرار یافته جان بیقرار بود
۵
لبتشنهای به وادی هجران نمانده بود
از بس که تیر غمزه او آبدار بود
۶
شد دیدهام به دور خطش اشکریزتر
زآب و هوای عشق خزان در بهار بود
۷
دل کرد آنچه کرد که داغش نصیب باد
خونی که ریخت دیده نه از انتظار بود
۸
خنجر به هم کشیده دو چشمم ز دیدنت
خوش فتنهای ز حسن تو در روزگار بود
۹
قصاب گفته است به جای شکر کلام
قنادی محله او ذوالفقار بود
تصاویر و صوت

نظرات
نصرت الله