
قصاب کاشانی
شمارهٔ ۱۶۵
۱
آب شد دل دست و پا از من نمیآید دگر
قطره شد دریا شنا از من نمیآید دگر
۲
دیده شد تا همنشین با چشم مست سرمهدار
لب فرو بستم صدا از من نمیآید دگر
۳
چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن
یک نفس بودن جدا از من نمیآید دگر
۴
بی توام غمگینتر از شام غریبان، همچو صبح
خنده دنداننما از من نمیآید دگر
۵
میکنم رنگین به خون خویشتن سرپنجه را
خواهش رنگ حنا از من نمیآید دگر
۶
کردهام راضی به بوی استخوانی خویش را
طعمه جویی چون هما از من نمیآید دگر
۷
هجر را قصاب تدبیری به غیر از وصل نیست
فکر درد بیدوا از من نمیآید دگر
تصاویر و صوت

نظرات