
قصاب کاشانی
شمارهٔ ۱۸۵
۱
ماییم و درد و داغ دل بیقرار خویش
واماندهایم در همه کاری به کار خویش
۲
چون نحل موم حاصل ما در خزان ماست
هرگز نچیدهایم گلی از بهار خویش
۳
از سیلیای است کز کف ایام خوردهایم
رنگی که دادهایم به روی عذار خویش
۴
روشن ز نور عشق همین استخوان ماست
شمعی که میبریم برای مزار خویش
۵
خود را چو باد بر سر هر شعله میزدیم
میداشتیم گر نفسی اختیار خویش
۶
چون دانه خُردناشده زین کهنه آسیا
بیرون نمینهیم قدم از حصار خویش
۷
قصاب چند بیت ز ما ماند در جهان
چیزی نداشتیم جز این یادگار خویش
نظرات