
قوامی رازی
شمارهٔ ۶۰ - در غزل است
۱
ای زلف بند کرده ز ابرو گره گشای
با دوستان بخند و سخن گوی و خوش درآی
۲
میدان مهر جوی و درو اسب وصل تاز
چوگان عشق گیر و درو گوی دل ربای
۳
انده فزای شد دل شادی پرست من
از من مکن کنار میان تو و خدای
۴
تا کی کنی فراخ روز با کلاه کبر
ترسم به سر نیاید و تنگ آیدت قبای
۵
ای بس که در زمانه بدان چشم دلفریب
از جای برده ای دل مردان دل به جای
۶
آن را که سرزنش کند از عشق گو هلا
پائی به راه درنه و دستی برآزمای
۷
با خویستن به عشق تو گویم قوامیا
بر جان نگار مهر نگاران جانفزای
۸
بر خویشتن همه در شادی فرو مبند
صبر آر تا خدای کند بر تو درگشای
۹
اندیشه دور کن مبر اندوه «و» خوش بزی
بیچاره ای چه شد که بمردی به دست و پای
نظرات