قوامی رازی

قوامی رازی

شمارهٔ ۸۳ - در غزل است

۱

دلبر من کودکست ناز نداند همی

روز مراتیره کرد راز نداند همی

۲

درد دل ریش من گر نشناسد سزد

رنج دل «آزورادباز»؟ نداند همی

۳

راست بعینه بتم ؛ به طبع چون آتش است

داند سوزندگی ؛ ساز نداند همی

۴

قدر دلم وصل او؛ داند نه هجر او

قیمت زر چون محک گاز نداند همی

۵

چشم ستمکار او؛ چون لب او کی بود

رفتن خوش همچو کبک، باز نداند همی

۶

کی چو قوامی رهم؛ تا به قیامت ز عشق

کم دل مسکین ز رنج، ناز نداند همی

۷

پای من از جای شد؛ در غم آن بت که او

دست چپ از دست راست؛ باز نداند همی

تصاویر و صوت

نظرات