
قوامی رازی
شمارهٔ ۸۴ - در غزل است
۱
سرمایه ای است سنگین؛ زلف تو دلبری را
پیرایه«ای است» نیکو چشمت ستمگری را
۲
تا روی تو پری دید؛ از شرم آن نهان شد
از بهر این نبیند؛ هیچ آدمی پری را
۳
از خنده تو شاید؛ گر جوهری بگرید
در در میان شکر؛ کی بود جوهری را
۴
بی خط و عارض تو؛ نشنیده ام که هرگز
رونق بود در اسلام؛ ای دوست کافری را
۵
دل خون شدست ما را از بس جگر که خوردی
حدی است آخر ای جان ؛نیز این جگر خوری را
۶
سر در سر تو خواهم کرد«ن» که شرط این است
بس قیمتی نباشد؛ یاران سرسری را
۷
ترسی که با قوامی؛ عشق تو بس نیاید
ای جان من که باشد در باغ مشتری را
نظرات