
قوامی رازی
شمارهٔ ۸۹ - در غزل است
۱
هر کو چو تو دلستان ندارد
خورشید شکر فشان ندارد
۲
از دست غم عشق تو جانا
آن جان ببرد که جان ندارد
۳
مشکی که ز شب پدید گردد
جز زلف تو ترجمان ندارد
۴
مرغی که ز آفتاب زاید
جز حسن تو آشیان ندارد
۵
خورشید چو روی تو از آن نیست
کز زلف تو سایه بان ندارد
۶
دادی به غلامی تو اقرار
مسکین چه کند زبان ندارد
۷
هر چند چو سیمرغ وصالت
نامیست که خود نشان ندارد
۸
یک کنج نماندست که دروی
صد بنده به رایگان ندارد
۹
بستان رخت بر چمن لهو
جز عارضت ارغوان ندارد
۱۰
باران غمم ز بام اندوه
الا مژه ناودان ندارد
۱۱
در عشقم گوشمال دادی
شاید، که ادب زیان ندارد
۱۲
کم دار قوام سیم باری
دانی که قوامی آن ندارد
نظرات