
قوامی رازی
شمارهٔ ۹۰ - در غزل است
۱
تا کرده ام ای دوست به عشق تو تولا
شد رنج و بلای دلم آن قامت و بالا
۲
شایند تو را جان و روان بنده و چاکر
زیبند تو را حور و پری خادم و مولا
۳
با طلعت میگونی و با دولت میمون
با صورت حورائی و با دیده شهلا
۴
حقا که چو جان دارمت و بلکه به از جان
هست از دل «من» آگه الله تعالی
۵
جانا بنه این خوی بد از سر که پس آنگه
یک باره تبرا شود آن جمله تولا
۶
در هیچ مرادی ز تو آری نشنیدیم
آخر نعمی بایدمان تا کی ازاین لا
۷
ما را ز تو جان و دل و سیم و زر و کالا
هر چند نباشد به همه وقت دریغا
۸
با جور و جفاکردن تو فایده ای نیست
چندان که همی گویمت البته و اصلا
۹
تاروز قیامت ز مقالات قوامی
گویند غزلهای تو دربزم اجلا
نظرات