
غبار همدانی
شمارهٔ ۱۴
۱
مطرب دلم ز پرده به در میرود بگو
ساقی بیا که آتش عشقم به جان گرفت
۲
دیدی دلا که شعلۀ جوالاهه فراق
مانند نقطه عاقبتم در میان گرفت
۳
از بس که سوخت کوکب بختم در آسمان
ظلمت فضای خانه کرّوبیان گرفت
۴
خوبان به مهر دلشدگان را کنند اسیر
کِی مُلک دل به قوّت بازو توان گرفت
۵
پروانه را وصال نماید شب فراق
تا شمع را ز سوز من آتش به جان گرفت
۶
ما در پناه پیر مغانیم گو بگیر
گر گرگ گوسفند ز دست شُبان گرفت
۷
هرگز نبرد ره به سرا بوستان گل
الّا کسی که الفت با باغبان گرفت
۸
عارف شناخت قدر خموشی از آن که دید
آتش به جان شمع ز دست زبان گرفت
۹
تا کِی اسیر غول بیابانی ای غبار
آنکس بریده ره که پی کاروان گرفت
نظرات