
غبار همدانی
شمارهٔ ۲۸
۱
تو را بر سر از فقر افسر نباشد
گرت خاک میخانه بر سر نباشد
۲
ز ظلمات عشق آب حیوان نیابی
گرت خضر فرخنده رهبر نباشد
۳
به بحری فرو برده ام سر کز آنجا
توان سر بر آورد اگر سر نباشد
۴
سمندر عجب گر در آخر بسوزد
مگر در دلش مهر آذر نباشد
۵
کجا در صف عاشقان سر بر آری
گرت بر سر از خاک افسر نباشد
۶
چو عیسی به گردون رود مرد سالک
گرش در دل اندیشۀ خر نباشد
۷
به پای تو جانی است خواهم سپردن
مرا با تو سودای دیگر نباشد
۸
غبارا از این بحر نتوان برون شد
به کشتی گرت صبر لنگر نباشد
نظرات