
غبار همدانی
شمارهٔ ۳۲
۱
سحر باد صبا از ساحت کوی تو میآمد
که با وی بر مشام جان من بوی تو میآمد
۲
روان شد جوی خون تازه از زخم درون من
همانا بوی مشک از ناف آهوی تو میآمد
۳
چو خُمِّ باده میجوشید مغزم دوش از مستی
به یاد من نگاه چشم جادوی تو میآمد
۴
دلم در خون همیغلتید چون بسمل که از هرسو
بر او زخمی ز یاد تیغ ابروی تو میآمد
۵
به قصد کعبه مُحرِم شد دلم دوش از سر مستی
چو از دنبال او رفتم به مشکوی تو میآمد
۶
ز کوی میفروشان هایهو برخاست دانستم
که بر گوش دل مستان هیاهوی تو میآمد
۷
دل دیوانه از هامون به سوی شهر شد مایل
به یادش گوییا زنجیر گیسوی تو میآمد
نظرات