
غبار همدانی
شمارهٔ ۴۶
۱
شکفته غنچۀ خندان و گویی از دهنش
چکیده خون دل بلبلی به پیرهنش
۲
چنان ز ساغر گل بلبل چمن مست است
که بیفریب توانی کشید در رسنش
۳
به خواب چشم تو مایل ترم که می ترسم
رسد به عقل شبیخون لشکر فتنش
۴
کجا خلاص شود دل که دست و پا بستند
بدام زلف و فکندند در چَهِ ذقنش
۵
ز حمل بار غمت آسمان چرا ترسید
مگر معاینه کردند روزگار منش
۶
دلم رمیده ز زهد آنچنان که نتوانم
کشید جانب مسجد به صد هزار فنَش
۷
به پای لاله کدامین شهید مدفون است
که از لحد بدر افتاده گوشۀ کفنش
۸
کسی که گشت به غربت اسیر چنبر عشق
عجب مدار که یادی نیاید از وطنش
۹
غبار را دل آینه فام صافی بود
ولی به زنگ شد آلوده از غبار تنش
نظرات