
غبار همدانی
شمارهٔ ۴۷
۱
ز جان بیزارم از دست دل خویش
خدایا با که گویم مشکل خویش
۲
گل من خار غم در پا ندارد
که چندان فارغست از بلبل خویش
۳
به دریای غمت نازم که بازم
به قعر خویش برد از ساحل خویش
۴
دل من می ندانم مایل کیست
که هیچش می نبینم مایل خویش
۵
دی از پروانۀ وصل تو تا صبح
شدم از شوق شمع محفل خویش
۶
چو مرغ بیضه ضایع کرده دایم
دلم گیرد کنار از منزل خویش
۷
ندانم آخر این صیّاد بی رحم
چرا پوشید چشم از بسمل خویش
۸
دلا تا چند کاری تخم هستی
به باد نیستی ده حاصل خویش
۹
بهل تا اوفتان خیزان بیاید
غبار خسته ره با محمل خویش
نظرات