غبار همدانی

غبار همدانی

شمارهٔ ۵۱

۱

مه من سر برآر از برج محمل

که شب تار است و گم شد راه منزل

۲

مران ای ساربان اشتر که اینجا

خر و بار و من افتادست در گِل

۳

چنان در بحر حیرت گشته ام غرق

که نآرد کشتی نوحم به ساحل

۴

بگیرم خون بهای خویشتن را

بدستم گر فتد دامان قاتل

۵

بسی تخم وفا در سینه کِشتم

ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل

۶

مگر دیوانه خواهم شد که در خواب

بگردن بینم آن مشکل سلاسل

۷

نمیدانم چه تأثیر است در عشق

که بیمارش به صحّت نیست مایل

۸

بسی پروانه سوزانید و رخسار

به کس ننمود آن شمع محافل

۹

ره مقصود نمایان نیست لیکن

بگوش آید همی بانگ جلاجل

۱۰

ز سعی ناخدا آخر چه خیزد

به دریایی که هیچش نیست ساحل

۱۱

نشان پای لیلی نیست در دشت

من و مجنون سپردیم این مراحل

۱۲

دلم بی زلف او ننشیند آرام

جنون ساکن نگردد بی سلاسل

۱۳

غبارا روی جانان می توان دید

اگر خود را نبینی در مقابل

تصاویر و صوت

نظرات