
غبار همدانی
شمارهٔ ۸
۱
خروشی دوش از میخانه برخاست
که هوش از عاقل و فرزانه برخاست
۲
مُغان خشت از سر خُم برگرفتند
خروش از مردم میخانه برخاست
۳
فروغ روی ساقی در مِی افتاد
زبانۀ آتش از پیمانه برخاست
۴
ز بس با آشنایان جور کردی
فغان از مردم بیگانه برخاست
۵
چنان زنجیر گیسو تاب دادی
که فریاد از دل دیوانه برخاست
۶
پی افروختن چون شمع بنشست
برای سوختن پروانه برخاست
۷
بیا ساقی بیاور کشتی مِی
که طوفان غم از کاشانه برخاست
۸
عجب نبود زتاب جوشش مِی
گر از خُم نعرۀ مستانه برخاست
۹
چو مرغ دل شکنج دام او دید
نخست از روی آب و دانه برخاست
۱۰
غبارا هر که دست از جان بشوید
تواند از پی جانانه برخاست
نظرات