
غبار همدانی
شمارهٔ ۸۴
۱
تا کی رودم خون دل از هر مژه چون جوی
تا بو که تو چون سرو خرامان بِبَرآئی
۲
بیمار غمت جان به لب و دل نگران است
شاید که به آئین طبیبان بدر آئی
۳
من شمع صفت گریه کنان جان دهم از شوق
چون صبح تو گر با لب خندان ببر آئی
۴
شک نیست که جمعیت خاطر دهدم دست
آن شب که تو با زلف پریشان ببر آئی
۵
پروانه صفت جامۀ جان پیش تو سوزم
چون شمع اگر ای کوکب رخشان ببر آئی
۶
مشکل بتوان زیست به هجران تو هر چند
باور نتوان کرد که آسان ببرآیی
نظرات