
مجد همگر
شمارهٔ ۲۸
۱
نیست روزی که مرا از تو جفائی نرسد
وز غمت بر دل من تازه بلائی نرسد
۲
نگذرد بر من دلسوخته روزی به غلط
که در آن روز مرا تازه جفائی نرسد
۳
این زمان عیسی ایام توئی بهره چرا
دل بیمار مرا از تو دوائی نرسد
۴
اگر از سنگدلی کوه شدی از چه سبب
برسر کوی توام هوئی و هائی نرسد
۵
بر سر کوی تو جان دادم و دانم به یقین
کز سر کوی توام بهره وفائی نرسد
۶
تاج خوبانی و این سر که تو داری صنما
تاج وصل تو به هر بی سر وپائی نرسد
۷
به زر و زور بدیدم که بیابم وصلت
که چنان گنج به هر کیسه گشائی نرسد
۸
گر سر من ببرد خنجر عشق تو رواست
کآنکه از سر کند اندیشه به جائی نرسد
۹
از قلم کم نتوان بود نبینی که قلم
تا نبرند سرش را به بقائی نرسد
تصاویر و صوت

نظرات