
مجد همگر
شمارهٔ ۳۸
۱
سر آن ندارد این دل که ز عشق سر ندارد
سر عشق می نگیرد به خودم نمی گذارد
۲
چو تنوره ئیست ز آتش تن من ز گرمی دل
خنک آن تنی ست باری که دلی چنین ندارد
۳
اگر از سر هوائی نفسی زنم به شادی
دل غم پرست بر من همه شادئی سرآرد
۴
من و مجلس غم اکنون که ز بزم شادمانی
نه دلم همی گشاید نه میم همی گوارد
۵
سر عاشقی ندارم به خدا ولیکن این دل
همه راه عشق پوید همه تخم مهر کارد
۶
جگرم گداخت وآمد ز ره دو دیده بیرون
چکند دو دیده اکنون که سرشک خون نبارد
۷
چکنم که راز عشقت ز کسی نهفته دارم
که سرشک خون به سرخی همه بر رخم نگارد
۸
نفسی که می شمارم ز شمار زندگی نیست
به چنین صفت مرا خود که ز زندگان شمارد
۹
چه امید در تو بندد تن و جان و من چو چشمت
لطفی نمی نماید نظری نمی گمارد
۱۰
ز تو چشم حقگذاری دل بنده خود ندارد
که تو خود دلی نداری که حق کسی گذارد
تصاویر و صوت

نظرات