مجد همگر

مجد همگر

شمارهٔ ۴۳

۱

مراد من ز وصال تو برنمی‌آید

بلای عشق تو بر من به سر نمی‌آید

۲

شب جوانی من در امید تو بگذشت

هنوز صبح وصال تو برنمی‌آید

۳

درخت وصل تو در باغ عمر بنشاندم

برفت عمر و هنوز آن به بر نمی‌آید

۴

در آرزوی تو بر من دمی نمی‌گذرد

که بر دلم ز تو جوری دگر نمی‌آید

۵

دلم ببردی و جان از کف تو هم نبرم

که تیر هجر تو جز بر جگر نمی‌آید

۶

دلم برفت به جایی غریب سر بنهاد

وزآن ضعیف و غریبم خبر نمی‌آید

۷

اگرچه جستن وصل تو سربه‌سر خطر است

ترا ز کشتن من خود خطر نمی‌آید

۸

رخ و لب تو چنان صبر و هوش من بربود

که یادم از گل و تنگ شکر نمی‌آید

۹

خیال روی تو در چشم من چنان بنشست

که آفتاب و مهم در نظر نمی‌آید

۱۰

بر این سرشک چو سیم و رخ چو زر رحم آر

اگر چه در نظرت سیم و زر نمی‌آید

۱۱

ز آه من به سحر سنگ خاره نرم شود

چه گویمت که به گوشت مگر نمی‌آید

۱۲

هزار تیر ز شست دعا رها کردم

وزآن هزار یکی کارگر نمی‌آید

۱۳

ز عاشقان جهان کس چو ابن همگر نیست

ولیک هیچ به چشم تو در نمی‌آید

۱۴

بدین دلیری و چستی که اوست در ره عشق

بدین چنین که تویی با تو بر نمی‌آید

۱۵

به شب ز ناله من عالمی نمی‌خسبند

مگر به گوش تو آه سحر نمی‌آید

تصاویر و صوت

دیوان مجد همگر به تصحیح و تحقیق احمد کرمی - مجد همگر - تصویر ۱۶۴

نظرات